تاريخ : شنبه 24 / 5 / 1391برچسب:, | 12:37 | نویسنده : م
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد .…
استوار بودم و تنومند!
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه‌ام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد ..
محکم و محکم‌تر ...
به خود می‌بالیدم، دیگر نمی‌خواستم درخت باشم، آینده‌ی خوبی در انتظارم بود!
سوزش تبرهایش بیشتر می‌شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد،
او تنومندتر بود ...
مرا رها کرد با زخم‌هایم، او را برد ...
و من که نه دیگر درخت بودم،
نه تخته‌سیاه مدرسه‌ای،
نه عصای پیرمردی ...
خشک شدم ...